هم سطر ، هم سپید
صبح است
گنجشک محض می خواند
پاییز ، روی وحدت دیوار اوراق می شود
رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را
از خواب می پراند : یک سیب در فرصت مشبک زنبیل می پوسد
حسی شبیه غربت اشیا
از روی پلک می گذرد
بین درخت و ثانیه ی سبز
تکرار لاجورد با حسرت کلام می آمیزد
اما ، ای حرمت سپیدی کاغذ !
نبض حروف ما
در غیبت مرکب مشاق می زند
در ذهن حال ، جاذبه ی شکل از دست می رود
باید کتاب را بست
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد ،
گل را نگاه کرد ،
ابهام را شنید
باید دوید تا ته بودن
باید به بوی خاک فنا رفت
باید به ملتقای درخت و خدا رسید
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بیخودی و کشف
سهراب سپهری
|